سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست... سلام بر روی ماه تو عزیز من سلام از ماست!
سلام عزیزم...این بود اون شعری که یادم نمیومد... 8 روزی هست که ننوشتم... شایدم بخاطر اینکه میدیدمت یا میشد باهات حرف بزنم... تا کی میشه ادامه داد؟ به نظرت روزی که ازش میترسم میرسه؟ روزی که فقط تنها راه ارتباطمون همینجا باشه با اینکه میدونم تو زیاد دسترسی نداری و آزاد نیستی؟؟؟ خدا اون روز و نیاره که نبینمت، نتونم باهات حرف بزنم، نشه صدات و نگات و چشمات و وجودت و با تمام وجودم حس کنم... دیدی چقدر به مرگ نزدیک شدیم؟ هم من این حس و دارم و هم تو... اینم بذار کنار اون همه وجه اشتراکی که بین من و تو بوده و هست... یه وجه اشتراک و شباهت ما به هم اینه که هردو عاشق همیم ولی دور از هم... این دوری وجه شباهتیه که از صد تا فرق هم بدتر و داغون کننده تره!! میترسم بعد مرگ هم به هم نرسیم... یادته به هم قول داده بودیم که اینجا صبر کنیم تا اون دنیا؟ ولی دلم شکسته!! از وقتی که حس میکنم نه اینجا و نه اونجا ما رو به هم نمیرسونن... خدایا من اهل شکایت نیستم ولی خودت کمک کن... به حق همه عزیزایی که بهت قسم دادیم... به حق همه امامایی که باهم به پابوسشون اومدیم ... به حق خوبات که با هم پای روضه شون گریه کردیم کمکمون کن!!! حداقل بخاطر این یه ذره احتیاط و حیا کردنمون!!! خدایا کی جواب مارو میدی؟ خدا.... حرف زیاد دارم ولی منتظر جواب خدا میمونم... مواظب خودت باش عزیزتر از جونم... دعا کن زودتر مال هم باشیم و مایه سربلندی هم...
سهم هر کسی که باشی خوش به حال روزگارش
پاییز و زمستوناشم میشه همرنگ بهارش
سلام... بی مقدمه میگم: چقدر دلم برات تنگ شده!
نمیدونم میتونم طاقت بیارم یا از دوریت مریض میشم.. کاش بمیرم! مریضی که درمون داره!!! خوبی عزیزم؟ چی میکنی مهربونم؟ یادته حرفای قبلیم؟ نمیدونم چرا نمیتونم... نمیخوام نبینمت!! نمیخوام دوریت و تحمل کنم! نمیدونم چرا میام ببینمت؟ شاید همون جوابای تو جوابای منم باشه!! شاید بخاطر دل خودم.. راستی بخاطر دلمه یا شهوتیه که دکتر... میگفت؟؟؟ یادته چقدر وقتی این حرف و زد ناراحت شدم؟ دکترم فهمید و زود گفت شما رو نمیگم ولی این راه همش شهوته!!! نمیدونم !! تو میدونی چرا مثل تو شدم؟؟ قبلا که میگفتی وقتی کنارتم دیگه آرومم، وقتی صدای قلبت و میشنوم دیوونه میشم، دوست دارم همیشه تو بغلت بمونم، دوست دارم رو دستات بخوابم... وقتی اینا رو میگفتی نمیفهمیدم یعنی چی؟؟ وقتی اونروز بعد پارک با تلفن گفتی که دلم برات تنگ شده تازه فهمیدم... وقتی فهمیدم که بغلت کردم... راستی واقعا کسی به این محکمی بغلت نکرده بود؟؟؟ یادته بعد اولین شبی که با هم بودیم میگفتی من کسی و که دوست داشته باشم اونطوری بغل نمیکنم؟؟ منظورت این بود که نتونسته بودی اونطور که میخوای بغلم کنی... برگردم سر حرفم! خاطرات اینقدر زیاده که لحظه لحظه وسط هر حرفی یاد یه خاطره ای میافتم!!! این و میگفتم که وقتی حرفات و لمس کردم که بغلت کردم و بعد اون حرف و تلفنی بهم گفتی... گفتی که خیلی دوستت دارم!! دلم برات تنگ شده! مواظب خودت باش.... وای که هنوز صدات تو گوشمه! تازه فهمیدم که دلم چقدر برات تنگ شده!!! 12 ساعتم نمیشه که دیدمت ولی دقیقه به دقیقه دلم برات تنگ میشه... یادته از پارک ف.. که اومدیم بازم دلم برات تنگ شده بود که بازم بغلت کردم... یا وقتی فرداش اومدیم خونه چقدر دنبال بهونه بودم؟؟؟!! تو بهم گفتی چقدر پررو شدی!!! میدونم کارم درست نبود و استرسش باعث میشد نفهمم و لذتی نبرم ولی... تو که میدونی چه مزه ای داره اگه فقط یه لحظه بتونی دست عشقت و بگیری... یه لحظه صورتش و لمس کنی.. یه بارم که شده ببوسیش... شاید بازم طاقت نیارم و بیام پیشت ولی هر جا که باشم حتی دورترین نقطه زمین بازم دلم برات تنگ میشه... لحظه به لحظه آرزوم اینه که ببینمت...
دوست دارم شاید به اندازه خدا که نمیتونم فراموشت کنم... ولی جفتمونم میدونیم اشتباهه!! امروز صبح رفتم سر قبر شهیدی که باهاش راحتم و بقولی دوست شهیدمه... سرم و انداختم پایین و یاد حرفت افتادم که اگرم ما نتونیم خودمون و جمع کنیم هیچکس نمیخواد کمکمون کنه و نجاتمون بده؟ گفتی که ما نمیتونیم و ضعیفیم ولی انتظار داریم نجاتمون بدن... به شهید گفتم من و ... نمیتونیم... خودت یه کاری کن تا بدتر از این نشده!!! میترسم آخرش یه کاری کنیم که دیگه مال هم نباشیم..
راستی تا یادم نرفته ...تو به من قول داده بودی اول اون کار و کنی بعد من بیام خونتون... یادته که؟؟؟ وقتی فهمیدم که بهم دروغ گفتی که کار و انجام دادی ولی در واقع نکرده بودی ناراحت شدم.. هرچند بهت تو ماشین گفته بودم که من بعید میدونم کاری کرده باشی و میخوای ما رو بپیچونی... مهم نیست... چون قول دادم ازت ناراحت نشم، هیچ وقت و توی هیچ شرایطی !! بخاطر اینه که گاهی حرص میخورم و به خودم فشار میارم!!!
دوستت دارم نه به اندازه خدا ولی به قدری که خدا میداند... مواظب خودت باش و دعا کن برام... همیشه دلتنگتم و منتظرت میمونم... منتظر نگات، منتظر صدات، منتظر خوبیهات، منتظر وجودت، دیدنت، بغل کردنت، ناز دادنت که گفتی چشم نازت بی بلا!!! و ... امیدوارم بریم به همون طرفی که خودمون اول میگفتیم که منتظر روزی باشیم که برای هم باشیم.....
بهم قول بده که مواظب خودت میمونی.... قربونت برم مهربونم.. صد بارم بگم بازم کمه ... دوستت دارم!
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
و چه خوش تر آن که مرغی ز قفس پریده باشد
پر و بال " ما " بریدند و پر قفس گشودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد؟
سلام... سلام کسی که همیشه برام عزیزی و عزیز میمونی.. زودتر از اینا حرفات و خوندم ولی نشده بود جواب بدم... امروز میخوام متفاوت حرف بزنم... تو چند روز قبل چند تا حرفت خیلی فکرم و مشغول کرد... یکی اینکه گفتی ما همدیگه رو بخاطر هم دوست نداریم و چون خودمون و دوست داریم نمیتونیم از هم بگذریم و بخاطر دل خودمونه که نتونستیم یا نمیخوایم بخاطر هم کاری کنیم... . یکی اینکه گفتی یکی و پیدا کنم که از طرف خدا جواب بده که چرا اینطوری میشه و چرا آرومت نمیکنه... یکی هم اینکه دیشب گفتی میخوای از عشق زمینی بگذری و با اینکه فکر میکنی اون تو رو به خدا نزدیک کرده ولی حس میکنی چقدر از خدا دور شدی و میخوای دوبارخ شروع کنی... .
خب هم تنم لرزیده و هم دلم!!! واسه چی؟ خب الآن میگم. همینکه بهم گفتی بخاطر من حاضری هر کاری کنی و همه کارایی که میکنی بخاطر منه و خدا رو هم بخاطر من میخوای و اینکه امیدت به منه و منتظر حرف و اشاره و ... از طرف منی و از این حرفها، دلم لرزید.... یاد یه حدیث قدسی افتادم که خدا میگه به عزت و جلال خودم قسم قطع میکنم امید بنده ای که به غیر من امید داشته باشه!!! یا جای دیگه که خدا میفرماید: اگه بنده ام کارش و بخاطر رضایت غیر من انجام بده به همون کس و به همون چیز واگذارش میکنم!!!! راستش ترسیدم... هم برای خودم هم برای تو که دیدن سختی و ناراحتیت عذابم میده!!! ترسیدم از اینکه خدا ما رو به هم واگذار کرده باشه در صورتیکه ما حتی گلیم خودمون و نمیتونیم از آب بکشیم تا برسه به اینکه حاجت هم یا امید هم و برآورده کنیم!! ترسیدم از اینکه کمرنگ شدن خدا نتیجه قهرش باشه و دیگه به حرفامون گوش نمیده که بخواد حاجتمون و بده!!!
یاد یه حدیث امام حسین افتادم که عشق اون من و تو رو به هم نزدیک تر کرد!!! یادته محرم رفتی تهران! یادته میگفتی طاقت شنیدن و تصور اینکه حال امام حسین و خواهرش چطور بوده رو نداشتی؟ یادته میگفتی فکر میکنم تو داداشمی و نمیتونم فکر جداییتم کنم؟ حرف امام حسین اینه که میفرماید: کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد، دیرتر به آرزویش میرسد و زودتر به آنچه میترسد گرفار میشود!!!
یه کم فکر کن! من و تو از چه راهی داریم آروم میشیم؟ از راهی که شریکای زندگیمون ناراحت میشن اگه بدونن؟ از راهی که خودمونم نمیدویم تا چه حدی درسته و به هر قیمتی باید آروم شد؟ البته آرامشش همیشه قبل از طوفان بوده و بعدش همیشه غصه و غم و گریه بوده که دودش به چشم بقیه و خودمون رفته!!!! بازم ترسیدم!!! ترسیدم از اینکه دیر رسیدن به هم و افتادن تو حاشیه هایی که ازش فرار میکنیم و میترسیم ازشون، زیر سر کارای خودمون باشه و اگه بخوایم ادامه بدیم هیچوقت به هم نرسیم!!! نمیدونم چی میگم و چه حالی میشی وقتی این حرفا رو میخونی؟!!
باید کاری کرد! میدونم بارها گفتی تمرین کردی و سخته و نمیتونی و ... ولی راهی که خدا و دکتر و مشاور و عالم و هرکسی که بگی جلومون میذارن همینه که تو تصمیمش و گرفتی!!! از عشق زمینی بگذر هرچند فکر میکنی اون تو رو با خدا آشنا کرده!! حالا که دقت کنی میفهمی که الآن فقط اونه که تو رو داره از خدات! خدای مهربونیها! دور میکنه... منم باید شروع کنم...
مواظب خودت باش! شاید دوباره دیدمت ولی مواظب باش چون با اون حرفایی که راجع به عشقت زدی و پیامای پشت سر هم راجع به حس گنگی که نمیدونی عشقت هست یا نه ، یا حرفات که گفتی از نداشتن عشقت عذاب میکشی، باعث شد که به من و تو شک کنن!! بهم گفت که عشق گمشده اش تویی و تو بودی که اون و با خدا آشنا کردی . بهش محبت میکردی!!! حالا داره اذیت میشه و کمبودهای عاطفیش جای خالی تو رو بیشتر نمایان کرده!! اگه همدیگه رو دیدیم عادی باش! سعی کن ذهنش و از شخص و مصداق عشق به یه حس گنگ ببری!!!
مواظب خودت باش! برات دعا میکنم مهربونم!
وقتی دل به تو سپردم، با همه غریبه گشتم
تویی صیاد دل من! من همون آهوی دشتم!!!
سلام عزیزم، نازنینم، مهربونم، شیرینم، عروسم!!!! چقدر سعی کردم قبل از جمعه برات بنویسم ولی نشد! شایدم نمیخواستم بنویسم چون هنوز صدات و میشنیدم، از حالت خبردار بودم، میگفتم چقدر دلتنگتم، باهات حرف میزدم... راستش و بگم؟ نمیدونستم داره چه اتفاقی میافته؟؟؟؟ دارم ازت جدا میشم و دیگه نیستی تا .... نمیدونستم و شاید هنوزم تنم گرمه و نفهمیدم چی شده؟؟!!! شاید بقول تو از بی عرضه گی و چولمنگیم بود که داشتن عروسم و میبردن و من .... انگار نه انگار!!! نگاه کردم! صدات کردم و بهت جداییمون و تبریک گفتم! کمک کردم سوار ماشین عروس بشی تا برای همیشه بری خونه بختی که از من خیلی دوره!!! نگات کردم ! فقط!!! باید میمردم، نه؟ یا حداقل مثل خیلیا که رغیب یه معشوق بودن به نشونه اعتراض و ناراحتی اصلا نمیومدم تو مجلستون! یا حداقل مریض میشدم!!! نمیدونم چرا هیچکدوم نشدم؟ بی غیرتم، نه؟
نمیدونم ! شاید شوق دیدنت! اینکه ببینم عروس چه شکلی شده؟چقدر خوشگل شده؟ شاید بخاطر اینکه مواظبت باشم که کسی نبیندت! خودم کمکت کنم که لباست وقت نشستن و پیاده شدن اذیتت نکنه! شاید دلم میترکید اگه نمیومدم و نمیدیدمت! شاید شاد کردن دلت که گفتی از صبح منتظرم هستی و گفتی دوست داری بیام و قول دادم که همه جا همراهیت کنم! شاید بخاطر اینکه گفتی همه جا دنبالم میگردی و منتظرمی! شاید از ترس اینکه نکنه آخرین باره که چشمات و ، نگات و، لبخندت و، ... می ببینم! نمیدونم شاید برای هزار دلیل دیگه.... شاید برای اینا اومدم ولی جواب دلم و چی بدم؟ جواب وجدانم؟ جواب غیرتم؟ جواب احساسم!!!!! چی بگم ؟ بگم عروست و بردن و تو ...!
نمیدونستم گریه کنم یا بخندم! بخاطر همین تا دو سه روز حالم خوب نبود! بهت نگفتم ولی از کم خوردن غذام باید میفهمیدی که میلی دیگه به خوردن ندارم! میلی به شاد بودن! به گفتن و خندیدن!!! ولی لحظه شماری میکردم دوباره ببینمت! خودم و به پررویی زدم تا اینکه گفتیم بیایم خونتون! پی همه حرفا و طعنه ها رو به تنم مالیدم تا اینکه قبل رفتنم دوباره ببینمت!
وای چقدر خانوم شده بودی! چه خونه ای! چه چیدنی! چه لباسای نازی پوشیده بودی! که البته رفتی و روسریت و عوض کردی تا موهات و نبینم!!! چه نوشته های قشنگی به شیشه زده بودی!!! با اینکه قبلا خونده بودمشون ولی بازم نشد از دور بخونمشون و مرور کنم!! بعدا تونستی برام بنویسشون تا منم نگهشون دارم!!! چه سلیقه ای داشتی نمیدونستم! نمیدونم با این سلیقه ات چطور عاشق یه نفر که سیاه و بی ریخت و بی اخلاق و ... است، شدی؟؟؟بازم که زهر مار گفتی!!! روز جمعه که لباسات و جابجا کردم و تو ماشین خودمون گذاشتم لباسات و بو کردم! خونتون هم همینطور!!! چه بوی آشنایی داشت!!! جای تو بوییدمش! بابا بیخیال حرفام اصلا ارزش نداره که وقتت و براش بذاری!!!
همیشه دعات میکنم! دعا میکنم اینقدر عاشق زندگیت بشی که یاد و خاطره من مثل عتیقه جات گوشه دلت خاک بخوره و هروقت دلتنگم شدی یه سر بهم بزنی!!! دعا میکنم همیشه ببینمت! همیشه کمکت باشم، نه اینکه نیاز به من داشته باشی. نه! واسه اینکه خودم دوست دارم با هم کمک کنیم تا برسیم به هدفایی که داشتیم!!! دوستت دارم نه دیگه به عنوان قبل!!!!!!!!!! نمیتونم و نباید به عنوان ع دوستت داشته باشم! تو باید زندگی کنی! حتی بدون من! پس دعا میکنم تو هم بتونی به خواسته ات برسی و تمرین فراموش کردنم و به خوبی بگذرونی تا برای همیشه بتونیم با هم رفت و آمد کنیم و هوای هم و داشته باشیم! مثل دو تا خانواده! شاید مثل قبل مثل یه دختر و بابایی!!!!
دوستت دارم!!!
میخواستم بگویم غریبه تو را چه به عاشق شدن؟!!بگذار غریبه بمانم!
آشنایی آغاز جدایی هاست! انگار کمی دیر گفتم!
میگفتم هم باور نمیکردی!اینطور نگاهم نکن....چشمان دائم الوضوی من....سند حرف هایم بود...حالا ..تو هم سند داری...ببینم چشمانت را..نکند سخت بگیری..بگذار و بگذر...دل اگر دل باشد..جایی که باید بماند میماند....چقدردعا کردم برایت...که زکات این عشق اشک نباشد....زکات که هیچ..کفاره اش اشک شد...
نکند سخت بگیری.....تا بود دنیا همین بود و تا هست همین است...عاشقانه های نگاهت را محال فرض میکردم و لب نمیتوانستم باز کنم..آخر....دست نوازش روزگار...کمی زود تر از تو مرا از خواب های رنگینم ..بیرون کشیده بود.
حالا نکند سخت بگیری بر دلت....شب ها اگر نفست گرفت....محبوبه ها را نفس بکش...بغضت اگر گلو گیر شد...کمی ببار...اما فقط کمی...آخر من هم...دل دارم.... . .روحت اگر پژمرده شد.....مریم بچین و شبنمش را مزمزه کن......دلت اگر تنگ شد.......دلت اگر تنگ شد.......نمیدانم.
این را میگویم...دلگیر نشو...میدانم روزی میشوم عتیقه ی خاک خورده ای گوشه ی دلت....که وقت یاد آوری ارزش دارد و افسوس که کسی به یادش نمیافتد......سخت نگیری بر خودت ها....من عادت کرده ام..انگار..آفریده شده ام..برای دل بستن و دل کندن...فقط برای دل تو میترسم...آخر...یادم مانده...چه راحت نرم میشود و ...چه راحت تر میشکند....
حالا برو...دست های سردت را کمی در جیب هایت فروببر...میدانم وقت خداحافظی آدم نمیداند با دست هایش چه کند..انگار اضافه میشوند...نگاهش را به زمین میدوزد..پایش را کمی روی زمین میکشد و خاک ها را به هم میریزد..سرش را پایین می اندازد تا اشکش را پنهان کند...اما این دست ها....
حالا برو...یادت هست میگفتم تنهایی هایم را دوست دارم..؟حالا فهمیدی چرا؟!چون اول و آخر تنهام...بقیه بازی است...نه دلی همدرد است ونه شانه ای تکیه گاه...شیطنت روزگار است که سر به سرم میگذارد و با دلم بازی میکند...وگرنه بعد این عمر کوتاه و عمیق...هم من اورا شناخته ام..هم او خوب تر ازخوب مرا میشناسد..
حالا برو...لبخند بزن و برو...گام هایت را سبک بردار..سخت نگیر...بگذار سختی ها برای من باشد....برو..آسان برو.. (( این دلنوشته ها برای تبسم بهار بود ولی دیدم خیلی حرفاش مثل حرف دلمه برات رونوشت گذاشتم!))
دوستت دارم عزیزترینم ! آرزو میکنم همیشه خوشبخت باشین
سلام مهربون !! آره مهربون! تو واسه من همیشه مهربون بودی... حتی وقتایی که دلم و شکوندی... حتی وقتایی که جوابی واسه حرفا و واقعیتایی که بهم یادآوری میکردی نداشتم...!!! دلم چند وقته آشوبه... دلم زود میشکنه... زود بغض میکنم... زود قلبم... مهم نیست! به درداش عادت کردم... به تیری که میکشه و به صدای شکستنش...!!! اگه قراره بخاطر دلم تو و خدای تو رو ناراحت کنم و جوابی واسش نداشته باشم بهتر که بگیره و اینقدر تیر بکشه که... !
من بگم باید شکرگزار باشی یا نه؟؟!!! خودتم میدونی که چه نعمتهایی دور و برت هستن و گاهی نمیبینیشون! چقدر زحمتهایی که واست کشیدن و میکشن که دلت آروم بشه، لبت خندون بشه، خیالت راحت بشه ولی...! نمیگم ناسپاسی! نه هیچ وقت این و نمیگم... تو همیشه سعی کردی زودی از اشتباهت برگردی و شکر داشته هات و بجا بیاری ولی نمیدونم چرا گاهی ندیده میگیری همه چیز و...!!! شاید برای گلایه... شاید از خستگی... شاید برای اعتراض ... شاید... نمیدونم شایدم هیچکدوم از اینا دلیلش نباشه...!!!
دنبال بهترین ها بودن کار خوبیه ولی مطمئن باش که من بهترین نیستم... ! من باعث شدم خدا تو زندگیت کمرنگ بشه... سنگینی نگاهش و حس نکنی... گناه واست مهم نباشه!!! نه هر گناهی خودت میدونی چی و میگم!!! آره من باعث شدم... بخاطر همین گفتم حدیث کساء و شروع کنیم شاید ... گاهی که مثل همین حدیث حضرت داود رو میخونم میفهمم که چقدر به آغوش تو منتظر تر بودم تا به آغوش خدا !!! چقدر منتظر زنگ و پیام تو بودم تا زنگ خونه خدا!!! چقدر دنبال رضایت تو بودم تا رضایت خدا!!! ... منم که غرق شدم و دست تو رو هم دارم با خودم میکشم! منی که حتی به قولایی که بهت دادم عمل نکردم چطور میتونم بگم که به قولایی که به خدام دادم عمل کردم...؟؟؟ من میدونم که تو رو میبینم و با کوتاهیام یا اشتباهام بهم تذکر میدی و شاید دعوام کنی! پس از ترس قهرت یا اینکه ازم ناراحت بشی سعی میکنم حرفت و گوش بدم ولی...ولی نوبت که به حرف خدا میرسه... بارها بهش گفتم که اگه اینقدر پرده پوش نبودی و بازم بغلم نمیکردی اینقدر جرأت پیدا نمیکردم معصیتت و کنم! خیلی بده آدم از مهربونی یا ندیده گرفتن کسی سوء استفاده کنه! تو هم برام دعا کن... من خیلی وقته غرق شدم!
سخته برام ادامه بدم... قلبم... میدونی که!!!
مواظب خودت باش! خدا هوات و داره! همونی که تو سختیها تو رو رو شونه هاش گذاشته!!! آره این حرف درسته! هیچوقت تنهات نمیذاره!!! حیفه که خدای به این خوبی و رها کنی و دل به ادعاهای دروغی و پوچ من ببندی!!!
دوستت دارم(شایدم اینم دروغ و ادعا باشه ولی دوستت دارم) و برای خدایی شدنت دعا میکنم!!!
سلام مهربونم... گفتی نپرسم حالت چطوره!! گفتی سوال مسخره و مزخرفیه!!! آره خودم میدونم چه بلایی سرت آوردم... من بهتر از هر کسی میدونم که چی میکشی!! از خودم بدم میاد... متنفرم... چقدر خودخواه و بد شدم!! چطور میخوام جواب تو و خدای تو رو بدم؟؟ وای ی ی خدا به دادم برسه!!
خیلی حرف داشتم ولی نمیدونم چرا نمیتونم بنویسم... دلم راه نمیده! میگه با شکستگی حرف نزن که بعد پشیمون میشی! راست میگه بیچاره! بسه اینقدر با ندونم کاریام اذیتت کردم که دیگه جایی برای زخم جدید رو دلت نیست! من و ببخش... میذارم یه وقتی حرفام و میگم که حالم سر جاش باشه!!!
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست
سلام بر روی ماه تو عزیز من سلام از ماست!!
سلام عزیزم ! چقدر قشنگ مینویسی! چقدر راحت حرف میزنی! چقدر شیرین حست و منتقل میکنی!!! با تمام وجودم حرفات و میخونم و با بند بند تنم لمسشون میکنم!!!
درسته که برای عاشق فقط معشوق مهمه! خوبیش، سلامتیش، شادیش، موفقیتش، آرامشش، و... هرچی که تو بگی! ولی کی گفته عاشق نباید خودخواه باشه؟ اگه خودخواه نباشه عشقش که از دستش میره! مثال بزنم؟ مثلا یکی میگه من گلم و دوست دارم ولی اگه گل و فقط برای خودش نخواد و خودخواهی نکنه هرکسی به گلش نگاه میکنه یا بهش دست میزنه و یا اصلا اون و با خودش میبره!!! نمیشه گفت چون من خودخواه نیستم پس بذار گلم و ببرن!! گل برای توإه! پس باید خودخواه بود!!!! راستی هر کاری کنی به خودخواهی من که نمیرسی! تا حالا دیدی چقدر با خودخواهیام اذیتت کردم! چقدر اشکت و درآوردم! چقدر دلتنگت کردم! شاید این نوشتنا هم خودخواهی باشه ولی ... چی کنم ؟ تو بگو مهربون!
راستی گفتی که نزدیکاتم نمیفهمن چه حالی داری؟ واسشون عادی شده؟ اینطور فکر نکن! میخوان با کم محلی بهت تلقین کنن خوبی و میتونی رو پای خودت وایسی! ازشون ناراحت نشو... مطمئنم دوست دارن و از همه بیشتر به فکرت هستن!! اگرم نمیذارن ما همدیگه رو زود به زود ببینیم بخاطر خودته!!! بخاطر اینکه از یادت برم! از جلو چشمای نازت برم! از زندگیت برم! و ... بالاخره بازم میگم که دوستت دارن! بعدشم جواب من این نبود که چون نزدیکیم حرف و حس و حال هم و میفهمیم! خودتم که جواب ندادی!! من پرسیدم تو میدونی چرا؟؟؟؟
چند روزه فکرم مشغوله به این سواله!!! خواهش میکنم بازم ناراحت نشی و نگی آره من میرم و باید از زندگیت برم و از این حرفایی که میدونی دلم و خرد میکنه!!! سوال دارم خب! میخوای نگم؟ اصلا بیخیال نمیپرسم!!! ... خب بابا چرا میزنی؟ الآن میگم چشم! وقتی بعضی داستانها رو میشنوم که دونفر بخاطر عشق و علاقه ای که به هم داشتن از بعضی عقایدشون گذشتن، میترسم!!! مثلا شنیدم یه مرد که عاشق یه زن غیرمسلمون شده بود بخاطر علاقه اش به زنه، از اسلام برگشت!! یا بارها شنیدی که سر حضرت یحیی بخاطر رسیدن یه مرد به عشقش که با هم محرم بودن، بریده شد!!! یا تو فیلم دیدم که خولی بخاطر غنایم و خوشحال کردن زنش به جنگ با امام حسین رفت!!! نگو اینا به ما چه ربطی داره؟؟ نگفتم که ما اینطوری هستیم یا خدای نکرده به خاطر هم این کارا رو میکنیم! نه !!! سوال من اینه: اگه قرار باشه بخاطر دین و اعتقادمون از هم بگذریم! میتونیم؟؟؟ مثالی میزنم که الآن نیست. مثلا اگه قرار بود من بخاطر دفاع از دین و میهنم برم جبهه و تو رو تنها بذارم قبول میکردی و یا اصلا خودم بخاطر اینکه تو رو از دست ندم میرفتم جبهه؟؟؟؟ یا مثلا اگه من بگم نمیخواد حیا و حجاب داشته باشی و اگه من و میخوای باید به حرفم گوش بدی، تو این کار و میکنی و برای رسیدن به من از اعتقادت دست برمیداری؟؟؟ در همین حد پاینش میگما... اصلا احتمال اینکه از عقیده مون (که باعث عشقمون شده)، دست برداریم، چند درصده؟؟ نمیدونم چقدر تونستم منظورم و برسونم!!! چقدر؟؟؟ ولی همیشه از خدا میخوام که بتونیم به خاطر چیزایی که آرزوی جفتمونه که بهش برسیم از خودمون بگذریم!!!
مواظب خودت باش عزیزم... میدونم که میدونی چقدر نگرانتم!!
دوست دارم و برات آرزوی بهترینها رو میکنم!
معلمی در کلاس به دانش آموزان گفت:
دو خط موازی رسم کنید.
دو خط موازی ترسیم شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.
آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .
خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولــــــــــی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبان.
خط دومــــــی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گــــــــل ســـــــــرخ شوم ،
یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود .
خط دومــــــی گفت شنیدی کــــــه چه گفتند :
هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نــــــمی رسیم... و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم .
بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و
وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .
آنها از دشتها گذشتند …
از صحراهای سوزان …
از کوهای بلند …
از دره های عمیق …
از دریـــــــاها …
از شهرهای شلوغ …
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .
ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند .
شما همه چیز را خراب میکنید.
فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ،
دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .
پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتــــــــان بی درمان است .
شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ،
همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با
نابودی جهان .
دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم
می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .
فیلسوف گفت : متاسفم … جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کــــــــــودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :
شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .
دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .
یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت
سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.
سلام عزیزم چرا سلامی با یه عالمه اشک؟؟ قربون چشمای نازت که از سوز گریه سوخته بود!! همون سلام با امید خوبه که گفتی!! خوبی نازنین؟ چه سوالیه میپرسم؟ خنده داره نه؟ آره من از همه بهتر میدونم چه حالی داری و چقدر دلتنگی و... امروز روز توإه ! بذار یه روزم شده کم غصه ات بدم!
راستی ... روزت مبارک !!! چقدر دوست داشتم پیشت بودم و یه شاخه گل رز قرمز و بهت بدم و بگم گل وجودم فدای تو... ولی فعلا این باغ گل و تحویل بگیر تا بعد...
اگه میدونی دوست ندارم که بگی کاش آخرین سلامم باشه!! پس چرا میگی؟؟؟!!! غصه هام از توو نیست یعنی دلیلش تو نیستی ولی بخاطر تو هست!!! دیوونه نشدم! تو مایه دردسر و غم و غصه ام نیستی ولی بخاطرت غصه میخورم... درست گفتی ! وقتی تو باشی ولی نه با من باشی و نه برای من، وقتی نتونم غصه هات و کم کنم، وقتی نتونم به آغوش بکشمت و با گریه کردن سبک بشی، وقتی دلم پیشت باشه که چی میکنی با این همه غم و غصه که ارمغان و هدیه وجود من به تو شده، وقتی میبینم دلت برای کسی تنگ میشه که کاری ازش برنمیاد جز اینکه ساعتی پیشت باشه و ساعتها غم عالم و به دلت بریزه، وقتی که... بسه ! خسته ات کردم؟ وقتی اینا رو میبینم غصه میخورم و دلم میگیره!
خوشم میاد دیگه میدونی چه وقتایی میخوام چه حرفی بزنم، چه عکس العملی نشون بدم، چه وقتایی دل نگرونم! چه وقتایی ناراحت و خوشحال، چه وقتایی منتظر و... نه مثل اینکه تو هم مثل من شدی!!! تو هم حالات عشقت و با وجودت، با قلبت، با روحت حس و لمس میکنی!!!
دیشب خیلی دعا کردم که خدا به حرمت خوبای در خونه اش عشقمون و خدایی کنه!!! مثل قدیم ترا !!! طوری نباشیم که از کرده مون پشیمون باشیم و بتونیم با افتخار فردای قیامت بگیم که ما عاشق واقعی هم بودیم!!! گاهی یاد حرفای دکتر... میافتم!!! خودتم گفتی: دو راه بیشتر نداریم! یا صبر و تحمل دوری همراه با اعمال شاقه!! یا اینکه قید همه چی و بزنیم تا به هم برسیم!!!! نه من نه تو مرد انجام راه دوم نیستیم ولی راه اول و تا یه جاهایی پیش رفتیم ولی... میترسم آخرش تهمت بی آبرویی بهمون بزنن!! رسوا که هستیم رسواتر بشیم!!! نمیدونم راهش چیه ولی فقط از خدا میخوام عشقمون و خدایی کنه و شعله امید و توی دل شکسته و مشتاق وصلمون خاموش نکنه!
صدای بغضهایت را عالم شنید!! گریه کن تا سبک شوی! آغوشم را بردار و برو! آغوشم را ببر تا هروقت دلتنگ شدی برایش گریه کنی! گرمایش را حس کنی! شاید آرام شوی!!!
دوستت دارم مهربونم... نمیدونم میشه دوباره بیام یا اصلا باید بیام یا نه؟ ولی منتظر روزی میمونم که بقول خودمون محدودیتی نباشه!!! اونوقت دیگه نگران این نیستی که ازت چی میمونه!! شاید جون دوباره بگیری وقتی کنارم باشی، سرت و رو شونه هام بذاری، کنارم گریه کنی، نازت کنم و... ولی منم میدونم که بعدش... منم طاقت ندارم اذیت شدنات و ببینم ! چقدر باید خودخواه باشم که تو رو به این روز بندازم و برم؟؟؟ از خودم بدم میاد!!
همیشه مشتاق دیدن لبخندت هستم پس بخند تا امید بهت بخنده و غم و از دلت بیرون کنه!!
دوست دارم و منتظرت میمونم ع د د من!!!