سلام سلامی با یه عالمه غصه و غم... سلامی با یه عالمه ناامیدی و دلواپسی... سلامی با یه دنیا اضطراب و ترس...
بهت گفته بودم که هروقت دلم طاقت نیاره و هیچکسی و اسه شنیدن حرفام نباشه میام و اینجا حرفام و میگم... امروز سومین سالیه که از اون شب پرخاطره و صبح پر از استرس و ناراحتیمیگذره... بیشتر لحظه به لحظه اون شب و یادمه... تو میخواستی من همیشه پیشت باشم و من میخواستم آرومت کنم که با یکی دیگه خوشبخت میشی... خداروشکر الان فهمیدی و بارها اعتراف کردی که خوشبختی و خداروشکر که با من نیستی!! چقدر زود گذشت! گرمی بوسه هات روی دستم هنوزم هست! سه سال گذشته ولی چقدر همه چی عوض شده! چقدر شرایط فرق کرده1 چقدر ازم بدت میاد! چقدر خسته شدی... هفته پیش شنبه بود که گفتی من تصمیمم و گرفتم و میخوام یه رابطه و دوستی سالم داشته باشیم... حالا اگه تو میخوای قطع رابطه کن!!!!!! گفتی نه فرهنگ و نه دین و نه محیط بهمون اجازه نمیده که اینجوری باشیم و اگه قبول میکنی من و خودت و بقیه با کسای دیگه باشیم، اونوقت راضی شو که به این وضع ادامه بدیم! از حرفات اینقدر شوکه شده بودم که فقط تونستم بگم من فکر میکردم میتونم به تو پناه بیارم ولی هم تو فهموندی که نباید پناهم باشی و هم خودم فهمیدم که اشتباه کردم! گفتی که من بهت یاد دادم خدا همه پشت و پناه آدماست و خالا خودم فراموش کردم؟؟ آره من خیلی چیزا رو فراموش کردم! گفتی که قبلا مایه آرامش هم بودیم ولی الآن فقط داریم همدیگه رو اذیت میکنیم! گفتی قبلا همه چیز واسم مهم بود جز خودم ولی الآن همه چیز برام بی ارزشن جز خودم و خودخواه شدم! گفتی شاید مصلحت باشه حرفات و بهم نگی و راستش و مخفی کنی! گفتی من دارم زندگی خصوصیت و بهم میریزم و بعدش دیگه هیچکدوم نمیتونیم دفاعی کنیم و این بار آخریه که به ما فرصت دادند و بعدش نه میتونی بگی نمیدونستم و نه میتونی ازم انتقام بگیری...!!!
بهت گفتم که چقدر یاد نامه خداحافظی امیرعلی افتادم!!! من تو رؤیاهام میمونم....
م خ ب
همیشه و بدون من چون بقول تو قرار نیست نه من نگرانت باشم و نه اجازش و دارم...