سلام...سلام... سلام... 20 روز گذشته و شب و روزم و به یادت سر میکنم و گاهی حس میکنم حتی تو هم نمیدونی چی میکشم! کاش میفهمیدی چه بلایی داره به سرم میاد. اگه روی حرفای قدیمیت بخوام فکر کنم و خیلی خوش بین باشم میگم چون تو هم دوسم داری و به یادمی منم به یادت افتادم. دلم و خوش میکنم که تو بیادمی!!!!! میگم حتما دل تو هم تنگ شده و وقتایی که بیادتم حتما تو هم داری به من و خاطراتمون فکر میکنی...
شب و روز، خواب و بیداری، سفر و خونه و محل کار و ... همیشه و همه جا یادتم... گاهی دلم اینقد میگیره که نمیتونم حرف بزنم، گاهی هم حس میکنم که نفسم بند اومده و زنده بودن برام چقد سخت و شکنجه آوره...
نمیدونم میتونم دلم و خوش کنم که تو هم بیاد خودمون و خاطره هامونی...؟؟ اون حرفایی که تو زدی و اون برخورد سردی که وقتی یه لحظه من و دیدی کردی جای هیچ امیدی و واسم نذاشته ولی چی کنم اگه دلم و خوش نکنم که بخاطر خودمون اون حرفا رو زدی و بخاطر اینکه همیشه از دست هم نریم اونجور برخورد میکنی...
گاهی میشینم و فکر میکنم چرا گفتی موسیقی و رقص و لاک و ...گناه نیست ولی به اونی که ادعاش میشه بگین اس دادن و زنگ زدن بهت گناهه؟ چرا این حرفا رو باید تو میزدی؟ چرا به من؟ چرا بعد بحثایی که راجع به اعتقادات و ...کردیم؟ همش میترسم واقعیت داشته باشه که بخاطر حرفام و اینکه گفتم میخوام بهترین باشی، یا بخاطر اینکه گفتی نمیدونی میخوای بهترین بودن و ادامه بدی یا نه و من گفتم تکلیفمون و روشن کن که من اجازه دارم بهت حرف بزنم و ایرادت و بگیرم یا نه؟ میترسم بخاطر این حرفا رفتی و دیگه...!!(آآه ه ه ه ه) اگه بدونی چقد آهم گرم و سوزان شده! خودمم میسوزونه!
همه شهر و دنبالت میگردم ولی یه بارم نشده که ببینمت! خسته نمیشم و بازم میام دم خونتون و ماشینت و میبینم! در خونه رو نگاه میکنم شاید یه لحظه...!
دنبال همه آهنگای قدیمی ام که با هم گوش میدادیم!
کاش که تو رو سرنوشت ازم نگیره
میترسه دلم بعد رفتنت بمیره
اگه خاطره ها یادم میارن تو رو
لا اقل از تو خاطرم نرو.........
بمون....
بغضم نمیذاره ادامه بدم...
هرجایی مواظب خودت باش هر چند حرفام و نمیخونی...از 7 شهریور 90 دیگه نیومدی اینجا و 10 ماهه که دارم برای دلم مینویسم...