سلام... میدونم شاید دیگه سلامی نباشه تا جوابی باشه! یک ماه هم نشد که همه چی تموم شد! باورم نمیشه...حتی نمیتونم تصورشم کنم که این حرفا رو راجع به من زدی... واقعا من و اینجور شناختی؟ روانی دیوانه که اگه تو نباشی تو خیابون با یکی دیگه میبیننش؟؟؟ نمیتونم باور کنم حرفای تواه! یادمه روز آخر سر چه چیزایی بحث کردیم و چقد گلایه کردی...گفتی اگه قراره کسی و بکشم که ناراحتت کرده نوبت خودمه که ناراحتت کردم.گفتی رو اعصابت راه میرم.گفتی نمیدونی که باید ادامه بدی یا اینکه همینی که بهش رسیدی بمونی، گفتی نمیدونی آیا میتونی کسی باشی که من میخوام یا من یکی مث م خ و میخوام، گفتی... گفتی...! دقیقا 30 خرداد بود که آخرین پیاما رو دادیم... گفتی تنهام نذاشتی..گفتی کسی شدی که تونسته سختیا و دوری رو تحمل کنه و فکر میکردی خوشحال میشم وقتی بفهمم به این جا رسیدی... گفتی الآن ناراحت میشم ولی وقتی اب تو شدم میفهمم چی کشیدی!!! فردا عصرش بود که زنگ زدی و هرچی از دهنت در اومد گفتی... هیچ وقت نمیخوام باور کنم تو گفتی با اینکه اصرار کردی پیغامت و بهم برسونن... حرفات آتیش بود! فقط خدا کنه فراموشش کنم یا همش دروغ باشه یا اینکه نقشه مشترک تو و م خ باشه که من از سرت دست بردارم.... نمیدونم چرا این حرقا رو گفتی؟!!!! انگار این حرفا تو گلوت گیر کرده بود و منفجر شد! دشمنم این حرفا رو نمیزد... تو گفتی ازم بدت میاد؟ تو گفتی یه سال کمکم کرده حالا خسته م کرده و نمیدونم چرا دست از سرم برنمیداره؟ تو گفتی هیچ رابطه و علاقه ای بهش ندارم و ازش بدم میاد؟
شاید دیگه هیچوقت نبینمت! شاید ...نمیدونم اصلا چطور میتونم دوباره به چشمات نگاه کنم و همه اون حرفات مرور نشه؟
اینقد دلم شکسته...اینقد میشینم یه گوشه و بغض میکنم... اینقد میگم که نه تو این حرفا رو نگفتی... خرد شدم! هیچی نگفتم به م خ! فقط گوش دادم و خیره شدم و سوختم!!! تنها دلداری که به خودم میدم اینه که ناراحتم کردی که کلا از هم دور نشیم و مجبور شدی بخاطر رابطه مجددمون هرچی ! بازم میگم هرچی دهنت دربیاد و بهم بگی...!
برای سلامتیت همیشه دعا میکنم و هیچوقت نمیخوام که دلت بشکنه!!!
م خ ب
میدونم اینا رو نمیخونی و الآن واست مهم نیست که حرفام و بدونی ولی مینویسم شاید روزی..........