سلام عزیز دلم...خوبی؟ خیلی وقته ننوشتم! فردای روزی که آخرین نوشته رو گذاشتم تو وب، اومدین خونمون و بعدشم با یه هماهنگی دوازدهم رفتیم اصفهان... باز هم خاطره های با هم بودن برام زنده شده بود... چقدر سخت بود برای جفتمون که مواظب باشیم کاری نکنیم که کسی بدش بیاد یا دوباره همه چی خراب بشه. 3 روز با همه تلخیا و شیرینیاش گذشت و فکر نمیکردم بازم بشه دیدت! اما خدارو شکر که باز همدیگه رو دیدیم و بازم خنده به لبهای هم گذاشتیم و ... .
جفتمونم خسته ایم و نمیدونیم چرا ناراحتیمون تموم نمیشه؟ نمیدونیم چی میخوایم و حالا که با هم هستیم و با دعا و نذر به هم رسیدیم، نگران چی هستیم؟ همدیگه رو دوست داریم ولی از هم ناراحت میشیم و از هم نبایدم توقع داشته باشیم که همدیگه رو ناراحت کنیم ولی...! وقتی میدونم برای با هم بودن به آب و آتیش میزنیم و خودمون همدیگه رو ناراحت میکنیم اعصابم میریزه به هم!
بیخیال ! غرغرو شدم نه؟ غیر قابل تحملم؟ هم نمیخوام دوباره نازت بدم و حس عشقم به تو رو تقویت کنم تا اینکه اذیتت نکنم، هم نمیتونم دوریت و تحمل کنم و باور کنم که مال من نیستی!!! بقول تو چیز جدیدی نیست که بهش رسیده باشم ولی سخته هر روز بدونم مال من نیستی و... بیخیال! مهم واسه من تویی که بخندی و خوشحال باشی و زندگیت و به خوبی بگذرونی!
با اینکه با شغلت سعی کردم کنار بیام و همیشه باورت داشتم ولی خیلی نگرانم! انشاالله که بی مورد باشه و زود زود بتونم برات گاری کنم که از اون محیط دور شی...
همه کس و همه چیز و زندگی و امید... نباید بگم؟ خودت میدونی که همیشه عزیزم هستی و میمونی، پس مواظب خودت باش و بدون همیشه دوستت دارم همه کس و همه چیز و زندگی و امیدم!!!
د د
م م