سلام ع د ... دو روزه که میگی میای وب و مطالب و میخونی، ولی...!!! امروز خیلی بغض دارم. از صبح که تو خیابون دیدمت تا الآن... وقتی مث گمشده ها، مث کسایکه میترسن از عزیزشون جا بمونن و گم بشن، مث مرغ پر کنده دنبال ماشین دویدم تا که دوباره ببینمت، داشت بغضم تو کوچه میترکید و اشکم ... مث دیوونه ها شدم نه؟ برای دیدنت حتی اجازه ندارم! خوب شد واینستادی و زودی رفتی... خوب شد که جواب سلامم و فقط با چشمات دادی! خوب شد نموندی و... میموندی همونجا میزدم زیر گریه و فریاد میکشیدم. وای که چقد تلخ مینویسم! چقدر شکستنی شدم، چقدر ضعیف، چقدر داغون و...
خوبه که بهم میگی برم یه جایی و حتما آروم میشم و بی تأثیر نیست!!!! فکر میکردم حداقل تو میدونی که فقط پیش تواه که آروم میشم... فکر میکردم تو میدونی که نمیتونم پیش غیر تو اشک بریزم و بغضم و خالی کنم... کاش تو میدونستی...
بازم گرفته ام، خسته ام، شکسته ام، خرد و خمیرم، ... میدونم تو هم داری ازم خسته میشی! پس تا خسته ترت نکردم بس کنم این غمنامه رو...
مواظب خودت باش همه کسم... امیدوارم دیگه روزی نیاد که اینجور غمگین بنویسم!
دوستت دارم و همیشه منتظرت میمونم...
این شعر و نوشته هم از نوشته های خودت برداشتم... همشون و دوباره خوند م بغضم سنگین تر شد... چه زود حرفاییکه تو بهم زده بودی و باید من بهت برگردونم...دقیقا کمتر از 7 ماه!!!
هنوز نیامده ای خداحافظ... ؟ تقصیر تو نیست ،
همیشه همین گونه بوده ، برو اما من پشت سرت نه دست که دل تکان می دهم...
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!