سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست... سلام بر روی ماه تو عزیز من سلام از ماست!
سلام عزیزم...این بود اون شعری که یادم نمیومد... 8 روزی هست که ننوشتم... شایدم بخاطر اینکه میدیدمت یا میشد باهات حرف بزنم... تا کی میشه ادامه داد؟ به نظرت روزی که ازش میترسم میرسه؟ روزی که فقط تنها راه ارتباطمون همینجا باشه با اینکه میدونم تو زیاد دسترسی نداری و آزاد نیستی؟؟؟ خدا اون روز و نیاره که نبینمت، نتونم باهات حرف بزنم، نشه صدات و نگات و چشمات و وجودت و با تمام وجودم حس کنم... دیدی چقدر به مرگ نزدیک شدیم؟ هم من این حس و دارم و هم تو... اینم بذار کنار اون همه وجه اشتراکی که بین من و تو بوده و هست... یه وجه اشتراک و شباهت ما به هم اینه که هردو عاشق همیم ولی دور از هم... این دوری وجه شباهتیه که از صد تا فرق هم بدتر و داغون کننده تره!! میترسم بعد مرگ هم به هم نرسیم... یادته به هم قول داده بودیم که اینجا صبر کنیم تا اون دنیا؟ ولی دلم شکسته!! از وقتی که حس میکنم نه اینجا و نه اونجا ما رو به هم نمیرسونن... خدایا من اهل شکایت نیستم ولی خودت کمک کن... به حق همه عزیزایی که بهت قسم دادیم... به حق همه امامایی که باهم به پابوسشون اومدیم ... به حق خوبات که با هم پای روضه شون گریه کردیم کمکمون کن!!! حداقل بخاطر این یه ذره احتیاط و حیا کردنمون!!! خدایا کی جواب مارو میدی؟ خدا.... حرف زیاد دارم ولی منتظر جواب خدا میمونم... مواظب خودت باش عزیزتر از جونم... دعا کن زودتر مال هم باشیم و مایه سربلندی هم...