سهم هر کسی که باشی خوش به حال روزگارش
پاییز و زمستوناشم میشه همرنگ بهارش
سلام... بی مقدمه میگم: چقدر دلم برات تنگ شده!
نمیدونم میتونم طاقت بیارم یا از دوریت مریض میشم.. کاش بمیرم! مریضی که درمون داره!!! خوبی عزیزم؟ چی میکنی مهربونم؟ یادته حرفای قبلیم؟ نمیدونم چرا نمیتونم... نمیخوام نبینمت!! نمیخوام دوریت و تحمل کنم! نمیدونم چرا میام ببینمت؟ شاید همون جوابای تو جوابای منم باشه!! شاید بخاطر دل خودم.. راستی بخاطر دلمه یا شهوتیه که دکتر... میگفت؟؟؟ یادته چقدر وقتی این حرف و زد ناراحت شدم؟ دکترم فهمید و زود گفت شما رو نمیگم ولی این راه همش شهوته!!! نمیدونم !! تو میدونی چرا مثل تو شدم؟؟ قبلا که میگفتی وقتی کنارتم دیگه آرومم، وقتی صدای قلبت و میشنوم دیوونه میشم، دوست دارم همیشه تو بغلت بمونم، دوست دارم رو دستات بخوابم... وقتی اینا رو میگفتی نمیفهمیدم یعنی چی؟؟ وقتی اونروز بعد پارک با تلفن گفتی که دلم برات تنگ شده تازه فهمیدم... وقتی فهمیدم که بغلت کردم... راستی واقعا کسی به این محکمی بغلت نکرده بود؟؟؟ یادته بعد اولین شبی که با هم بودیم میگفتی من کسی و که دوست داشته باشم اونطوری بغل نمیکنم؟؟ منظورت این بود که نتونسته بودی اونطور که میخوای بغلم کنی... برگردم سر حرفم! خاطرات اینقدر زیاده که لحظه لحظه وسط هر حرفی یاد یه خاطره ای میافتم!!! این و میگفتم که وقتی حرفات و لمس کردم که بغلت کردم و بعد اون حرف و تلفنی بهم گفتی... گفتی که خیلی دوستت دارم!! دلم برات تنگ شده! مواظب خودت باش.... وای که هنوز صدات تو گوشمه! تازه فهمیدم که دلم چقدر برات تنگ شده!!! 12 ساعتم نمیشه که دیدمت ولی دقیقه به دقیقه دلم برات تنگ میشه... یادته از پارک ف.. که اومدیم بازم دلم برات تنگ شده بود که بازم بغلت کردم... یا وقتی فرداش اومدیم خونه چقدر دنبال بهونه بودم؟؟؟!! تو بهم گفتی چقدر پررو شدی!!! میدونم کارم درست نبود و استرسش باعث میشد نفهمم و لذتی نبرم ولی... تو که میدونی چه مزه ای داره اگه فقط یه لحظه بتونی دست عشقت و بگیری... یه لحظه صورتش و لمس کنی.. یه بارم که شده ببوسیش... شاید بازم طاقت نیارم و بیام پیشت ولی هر جا که باشم حتی دورترین نقطه زمین بازم دلم برات تنگ میشه... لحظه به لحظه آرزوم اینه که ببینمت...
دوست دارم شاید به اندازه خدا که نمیتونم فراموشت کنم... ولی جفتمونم میدونیم اشتباهه!! امروز صبح رفتم سر قبر شهیدی که باهاش راحتم و بقولی دوست شهیدمه... سرم و انداختم پایین و یاد حرفت افتادم که اگرم ما نتونیم خودمون و جمع کنیم هیچکس نمیخواد کمکمون کنه و نجاتمون بده؟ گفتی که ما نمیتونیم و ضعیفیم ولی انتظار داریم نجاتمون بدن... به شهید گفتم من و ... نمیتونیم... خودت یه کاری کن تا بدتر از این نشده!!! میترسم آخرش یه کاری کنیم که دیگه مال هم نباشیم..
راستی تا یادم نرفته ...تو به من قول داده بودی اول اون کار و کنی بعد من بیام خونتون... یادته که؟؟؟ وقتی فهمیدم که بهم دروغ گفتی که کار و انجام دادی ولی در واقع نکرده بودی ناراحت شدم.. هرچند بهت تو ماشین گفته بودم که من بعید میدونم کاری کرده باشی و میخوای ما رو بپیچونی... مهم نیست... چون قول دادم ازت ناراحت نشم، هیچ وقت و توی هیچ شرایطی !! بخاطر اینه که گاهی حرص میخورم و به خودم فشار میارم!!!
دوستت دارم نه به اندازه خدا ولی به قدری که خدا میداند... مواظب خودت باش و دعا کن برام... همیشه دلتنگتم و منتظرت میمونم... منتظر نگات، منتظر صدات، منتظر خوبیهات، منتظر وجودت، دیدنت، بغل کردنت، ناز دادنت که گفتی چشم نازت بی بلا!!! و ... امیدوارم بریم به همون طرفی که خودمون اول میگفتیم که منتظر روزی باشیم که برای هم باشیم.....
بهم قول بده که مواظب خودت میمونی.... قربونت برم مهربونم.. صد بارم بگم بازم کمه ... دوستت دارم!