وقتی دل به تو سپردم، با همه غریبه گشتم
تویی صیاد دل من! من همون آهوی دشتم!!!
سلام عزیزم، نازنینم، مهربونم، شیرینم، عروسم!!!! چقدر سعی کردم قبل از جمعه برات بنویسم ولی نشد! شایدم نمیخواستم بنویسم چون هنوز صدات و میشنیدم، از حالت خبردار بودم، میگفتم چقدر دلتنگتم، باهات حرف میزدم... راستش و بگم؟ نمیدونستم داره چه اتفاقی میافته؟؟؟؟ دارم ازت جدا میشم و دیگه نیستی تا .... نمیدونستم و شاید هنوزم تنم گرمه و نفهمیدم چی شده؟؟!!! شاید بقول تو از بی عرضه گی و چولمنگیم بود که داشتن عروسم و میبردن و من .... انگار نه انگار!!! نگاه کردم! صدات کردم و بهت جداییمون و تبریک گفتم! کمک کردم سوار ماشین عروس بشی تا برای همیشه بری خونه بختی که از من خیلی دوره!!! نگات کردم ! فقط!!! باید میمردم، نه؟ یا حداقل مثل خیلیا که رغیب یه معشوق بودن به نشونه اعتراض و ناراحتی اصلا نمیومدم تو مجلستون! یا حداقل مریض میشدم!!! نمیدونم چرا هیچکدوم نشدم؟ بی غیرتم، نه؟
نمیدونم ! شاید شوق دیدنت! اینکه ببینم عروس چه شکلی شده؟چقدر خوشگل شده؟ شاید بخاطر اینکه مواظبت باشم که کسی نبیندت! خودم کمکت کنم که لباست وقت نشستن و پیاده شدن اذیتت نکنه! شاید دلم میترکید اگه نمیومدم و نمیدیدمت! شاید شاد کردن دلت که گفتی از صبح منتظرم هستی و گفتی دوست داری بیام و قول دادم که همه جا همراهیت کنم! شاید بخاطر اینکه گفتی همه جا دنبالم میگردی و منتظرمی! شاید از ترس اینکه نکنه آخرین باره که چشمات و ، نگات و، لبخندت و، ... می ببینم! نمیدونم شاید برای هزار دلیل دیگه.... شاید برای اینا اومدم ولی جواب دلم و چی بدم؟ جواب وجدانم؟ جواب غیرتم؟ جواب احساسم!!!!! چی بگم ؟ بگم عروست و بردن و تو ...!
نمیدونستم گریه کنم یا بخندم! بخاطر همین تا دو سه روز حالم خوب نبود! بهت نگفتم ولی از کم خوردن غذام باید میفهمیدی که میلی دیگه به خوردن ندارم! میلی به شاد بودن! به گفتن و خندیدن!!! ولی لحظه شماری میکردم دوباره ببینمت! خودم و به پررویی زدم تا اینکه گفتیم بیایم خونتون! پی همه حرفا و طعنه ها رو به تنم مالیدم تا اینکه قبل رفتنم دوباره ببینمت!
وای چقدر خانوم شده بودی! چه خونه ای! چه چیدنی! چه لباسای نازی پوشیده بودی! که البته رفتی و روسریت و عوض کردی تا موهات و نبینم!!! چه نوشته های قشنگی به شیشه زده بودی!!! با اینکه قبلا خونده بودمشون ولی بازم نشد از دور بخونمشون و مرور کنم!! بعدا تونستی برام بنویسشون تا منم نگهشون دارم!!! چه سلیقه ای داشتی نمیدونستم! نمیدونم با این سلیقه ات چطور عاشق یه نفر که سیاه و بی ریخت و بی اخلاق و ... است، شدی؟؟؟بازم که زهر مار گفتی!!! روز جمعه که لباسات و جابجا کردم و تو ماشین خودمون گذاشتم لباسات و بو کردم! خونتون هم همینطور!!! چه بوی آشنایی داشت!!! جای تو بوییدمش! بابا بیخیال حرفام اصلا ارزش نداره که وقتت و براش بذاری!!!
همیشه دعات میکنم! دعا میکنم اینقدر عاشق زندگیت بشی که یاد و خاطره من مثل عتیقه جات گوشه دلت خاک بخوره و هروقت دلتنگم شدی یه سر بهم بزنی!!! دعا میکنم همیشه ببینمت! همیشه کمکت باشم، نه اینکه نیاز به من داشته باشی. نه! واسه اینکه خودم دوست دارم با هم کمک کنیم تا برسیم به هدفایی که داشتیم!!! دوستت دارم نه دیگه به عنوان قبل!!!!!!!!!! نمیتونم و نباید به عنوان ع دوستت داشته باشم! تو باید زندگی کنی! حتی بدون من! پس دعا میکنم تو هم بتونی به خواسته ات برسی و تمرین فراموش کردنم و به خوبی بگذرونی تا برای همیشه بتونیم با هم رفت و آمد کنیم و هوای هم و داشته باشیم! مثل دو تا خانواده! شاید مثل قبل مثل یه دختر و بابایی!!!!
دوستت دارم!!!