سلام مهربونم... شاید نباید این حرفا رو بزنم و خودم داغ دوری و حسرت وصل و سوزان تر کنم ولی مینویسم...
هنوز گرمی صورتت رو صورتمه... چه داغ بودی... چه آغوش گرمی... هنوز بغض گناهکاریم تو گلومه... وقتی که دیدی حالم بده گفتم چیزیم نیست چون فکر نمیکردم حالم تو ظاهرم معلوم باشه و قیافم داد میزنه که چقدر خراب شدم ... وقتی که فهمیدم همه دردسرات مال منه ولی بازم آخرش میگفتی تو تقصیر نداری... وای که دوست داشتم میمردم و کاش اصلا از مادر زاییده نمیشدم تا به دست خودم برای کسی که اینقدر میگم بلاگردونشم و دردش و به جون میخرم، مشکل ساز نمیشدم!! نگو که تقصیر من نیست!! خودتم میدونی که من با اومدنم به زندگیت همه چی و به هم ریختم... یادته یه بار گفتی تو که نمیتونستی کمکم کنی غلط کردی که وارد زندگیم شدی؟؟ دلم شکست ولی همونوقتم گفتم که کاش وارد زندگیت نمیشدم و غلط کردم!!! ولی چقدر من خودخواهم... من تو رو واسه خودم میخوام ... دلم برات تنگ میشه... برای آغوشت ... برای دستات... برای صورت گرمت... چقدر آغوشت گرم و عاشقانه بود... هنوز یادمه با صدای نازت گفتی به امید روزی که بتونم بی محدودیت بغلت کنم زنده ام!! یادم میمونه... چقدر من خودخواهم؟؟ آره من نذاشتم تو مزه عشق و بکشی... من نذاشتم از بهترین دوران آغاز زندگیت بهره ببری... آره من مدیونم مدیون تو مدیون شریک زندگیم مدیون شریک زندگی تو... مدیون هر کی که میدونه من و تو با همیم... خراب هم... دلتنگ هم... دیوونه هم... نمیدونم چی میگم!! تو میفهمی؟؟؟ من هیچوقت نتونستم دوست داشتنم و بهت نشون بدم... شاید بلد نبودم و شاید اشتباه راه و رفتم و بد دوست داشتنم و نشون دادم... شاید باید بغلت نمیکردم، گرمی دستام و نمیچشوندم و... دوست دارم طوری باشم که واقعا حس کنی دوستت دارم. آنقدر که خدا میداند...