سلام بهونه قشنگ من برای زندگی... خوبی؟ چرا اینطور حرف میزنی؟ نوشته قبلیم ناقص موند...یه روز دیگه کاملش میکنم... شعرت قشنگ بود ولی نه همه جاش... مثل تو بازم طاقت اوردی مثل پونه ها تو پاییز... سرنوشت تو سفیده ماجرای من غم انگیز... یا حرف آخر بیا مثل گذشته جز به من به همه فکر کن... !!! دیروز خیلی حرفا رو بهت گفتم... کسی دیگه بود که از اسرارم با خبر میشد حتما هم غرورم خرد میشد هم ممکن بود روزی که باهام بد میشه، همه اسرارم و فاش کنه... نمیدونم چرا ولی تا به حال به کسی مثل تو اعتماد نداشتم و دوست داشتن واقعی و فقط با تو حس کردم... تو باعث آسایش من، پیشرفت من، بزرگی من، اغتخار منی... هیچ وقت نمیتونم خوبیایی که بهم کردی و فراموش کنم... تو همیشه کمکم کردی با اینکه من به این عنوان که کمکت کنم اومده بودم تو زندگیت... میدونستی من و تو چقدر تنهاییم؟ وقتی بهم میگفتی تو کسی و داری که باهاش باشی یا امیدت باشه یا... تو دلم خیلی ناراحت میشدم و نمیتونستم بگم که اینطور که ظاهرم نشون میده و میگی نیست ولی مجبور بودم فقط غصه بخورم... خیلی حرفا رو نمیشه گفت ولی رو دلم مونده بود.. خودم و عادت داده بودم که بدیا رو نبینم و زود فراموششون کنم ولی سیاهی و که با پاک کن پاک کنی بازم سایه اش میمونه...!
دوست دارم حرف بنویسی تا شعر.. میدونم شعرایی و مینویسی که حرف خودتم هست و دوسشون داری و شاید همه حرفات توی این شعرا باشه ولی میخوام حرفات و به زبون خودت بشنوم... با لحن خودت، با صدای خودت، با حس خودت...!!
راست میگی به هم دوباره عادت کردیم و من بیشتر! چون تو میگی اگه من جواب پیامات و ندم تو یکی دوماه بعد، تو هم بیخیال میشی و زندگیت شاید به آرامش قبلی برگرده.. البته میدونم منظورت چیه و به خاطر من میگی و چون دوست نداری زندگیم بد باشه میگی از زندگیم میری ولی بدون که تو هیچ وقت از زندگی من نمیری... همه خاطرات خوب، لحظه های خوب، شب و روزای خوب زندگیم تو بودی و هستی... اگه تو هم من و نخوای بازم از دلم بیرون نمیری... خیلی وقتا میشد که بعضیا از دور وبریات یا م خ یا خودت یه چیزایی ازت میگفتن گه خیلی ناراحت میشدم و یه حسی بهم دست میداد، ولی هیچ وقت ازت بدم نیومد ومتنفر نشدم... چون خیلی دوستت دارم و خیلی خوبیایی داری و داشتی که نمیذاشت کارایی که به نظر من بد بود خودش و نشون بده...
میبینم که از من ناامید شدی و میگی میخوای دوست داشتنت و بهم ثابت کنی!!! قبلا میگفتی با هم ولی مثل اینکه فهمیدی من نمیتونم بیخیالت بشم تصمیم گرفتی تنهایی شروع کنی و تا آخر پای حرفت بمونی.... نمیدونم چی بگم؟ راستی کی میدونه آخر کار ما چی میشه؟ شبای قدر یه دعاهایی کردیم که به م قول نداده بودیم.. یعنی قبلش خواستیم از هم که تو دعاهامون دعا کنیم که ع و ف کنیم ولی جفتمون وصل و خواستیم...!!!
بسه دیگه... همیشه من حرف میزنم!! منتظر حرفای تو میمونم...