سلام ... بعد اون خداحافظی که کردم بازم دوباره هم و دیدیم و خونه هم رفتیم اما نمیدونم چرا دیگه حسامون به هم فرق کرده... چقدر دور شدیم از هم... مث دو تا غریبه... گاهی اینقد حرص هم و درمیاریم که دوست دارم هرچی دهنم درمیاد و... نگم... چون تو عزیزتر از اونی که بخوام بی ادبی کنم...
قسمت ما هم همینه دیگه...
هرجایی با هم هستیم آخرش یه بحثی چیزی پیش میاد و از هم ناراحت میشیم... به همین خاطر کمتر میام پیشت... هرجا هستی بدون من بهت خوش بگذره...
راستی شاید این آخرین نوشته من باشه و مرگ خبر نمیکنه..
به حرمت این همه دلواپسی تو این همه سال، همیشه م خ ب
سلام... خیلی وقته از اون ماجرای تلخ میگذره... دقیقا 27 اسفند بود که اون همه حرف و بارم کردی و گفتی دیدت نسبت به من چطوریه... گفتی من فقط شوهر م خ هستم و مثل اب ز میمونم برات.... مگه اب ز میاد دنبالم و مگه میپرسه کی سر کار میرم و کجا هستم و سراغم و میگیره ؟؟؟ گفتی خانوادم هم از برنامه هام خبر ندارن و این چه توقعیه که تو داری و چرا راه میافتی دنبال زندگی خصوصی من؟ وقتی گفتم خودت اینجور عادتم دادی گفتی عجب غلطی کردم.... خیلی وقته میخواستم بیام و این حرفا رو بزنم ولی خداروشکر دیر اومدم و بیشتر حرفا رو سعی میکنم فراموش کنم...
من جایگاهم و پیشت از دست دادم و برات یه غریبه شدم... یه غریبه ... بعد این سه سال خوب جایگاهم و فهمیدم...
هرجایی مواظب خودت باش و خوش باش... شاد باش و زندگی راحتی داشته باش...