سلام... خیلی وقتا میام و آخرین حرفات و میخونم و خاطرات و مرور میکنم... دیدمت. چندروز مونده بود 40 روزش بشه و تو توی یه عالم دیگه ای افتادی... نمیدونم چی شده ولی خیلی خواستم حرف بزنم ولی نشد یا نمیشد!! جو سنگینی بود، انگار دوتامون میترسیدیم عکس العمل طرف مقابل طوری باشه که انتظارش و نداریم... نمیدونم. شاید هرکدوم مون منتظر بودیم اون یکی سر حرف و باز کنه... نزدیکه 10 ماهه که باهات حرف نزدم... شاید هیچوقت نیای اینجا و حرفام و نخونی ولی من با حرفات زندگی میکنم... خیلی واست حرف دارم... خیلییییییییییییی
م خ ب.
سلام خوبی؟ مبارکت باشه... چه حالی داری ها... خوشحال خوشحال... بالاخره به آرزوت رسیدی و امیدوارم زیر سایه تون بزرگ شه... 8 روز از اون ماجرا میگذره... بیخبر بودم ازت و دوروز دیر فهمیدم... ولی یه حسی همون روزا من و همیشه یادت مینداخت... نمیدونم شاید تو هم منتظر بودی و قلبم این و فهمیده بود...یادم میاد وقتی خودم واسه عمل میرفتم همیشه فکرم به نگرانیت بود و میخواستم سریع یه جوری بهت بفهمونم که خوبم.. نگران نباش... کاش میشد کنارت بودم
خدا واست نگهش داره... قراره بیام ببینمش نمیدونم میشه یا نه!؟ جای خالی همه رو پر میکنه... براتون آرزوی سلامتی دارم و براتون دعا میکنم...
م خودتون ب......